این اقلیت یک نفره



یا ره زین شب تاریک نبردند برون

 

گفتم نمی دانم اما به شناخت زندگی مایلم. آن طرفم چاله ای در زمان بود و آن سوتر چهره ی باز و شاداب غریبه ای نقش بسته بود.  

ادعا میکرد خوشحال و باطراوت است. دندانهایش می درخشید و قدمهایش قوی و کمرش راست بود. به او گفتم با اینکه به تغییر و تحول باور دارم اما این حرفهایی که میزنی عجیب است. البته که همیشه باور داشته ام که آدم در زمان به قطب مقابلش تبدیل میشود اما حرفهای کلیشه ایت کمترین علاقه ای در من نمی انگیزاند. تو اگر آینده ی من باشی میدانی که شخصیت منفی داستانم فروشنده  خوشی هست. 

بعدش چیزی گفت که مرا بهم ریخت. معمار را به آشپز تشبیه کرد: توی غار منتظر گوشت هستی و تمام ادویه های لازم را کنار گذاشتی. چاقویت تیزست و هیزم کافی داری. اما بدون شکارچی تو و قبلیه ات از گشنگی بی تاب میشوید و از آنجایی که به نفس وحشی آدمها نظر داری میدانی که آخرش یکی میگوید از پیرمردها شروع میکنیم” و بعد نوبت ضعیفتر هاست. 

دریچه ای را جسته بود به تمام شک و تردیدهایم.  هنرمند ضعیف و نازک دلی را میدیدم که به رفعت جامعه نیاز داشت که دقیقه های این زندگی پست را ثانیه ی بیشتر دوام بیاورد. پیکر غبارگرفته ی نقاش (ته تغاری بابا و دردانه ی مادر) آن گوسفند نازپروده ای بود که حرفهای کتاب های بزرگترها را نشخوار میکرد. اما جدای همه ی تمجدیدها و مسخرگی ها خود می دانست که هنوز سفرش را شروع نکرده است.

درد یعنی خمودگی. 

 گفت مگر چقدر زمان داری؟ گفتم زندگی دردست و همین. گفت درد را اگر انتخاب کنی کمتر می سوزد، کمتر می ساید. گفتم پاشم سخت است، ایستاده بمانم حالش نیست. گفت درد هنوز و سخت هنوز و هنوزم همین. 

گفتم هرباری پا شوم، زمین میخورم. هرجمله ای خطاست و همه قهرمانهایم نامردند. دست آخر که چی؟  گفت اگر روی ماسه قصری برای شبی بسازی به کار موجها میخندی. 

غیب شد. 

اتاقم تنهاست. چشم هایم میسوزد. کمرم تکه پاره هست و سر شه ام خواب ندارد. کتاب نازکم زیر یک خروار دستمال و کثافت گم شده. از توی تخت بلند میشوم و پردها را کنار میزنم. نور چشم هایم را میزند.


دیروز مامانم فهمید که داستان مینویسم. صداش گرفتو آروم گفت :چقدر گفتم بشین داستانای مادربزگت رو بنویس. حالام که نیست و .» - صدای آهی که از درون کشید منو خورد کرد . مِن مِن کردم و سعی کردم چیزی بگم:

گفتم آخه مامان،  اون که از هر دری سخن میگفت و از اوج یک داستان مثبت هیجزده می­پرید توی شعری درباره ی اینکه اولاد وفا ندارن. آخرش، ما پی نخود سیاه بودیمو شما یواشکی پیازا رو میریختین تو خورش.

نمیگم نمیشد با داستانهای مادربزرگ کاری کرد، و البته­که من در حد نقل داستاناش نبودم. چون این کارش بود، یجوری داستان تعریف میکرد که مخاطب جابمونه، که خودش بتونه بزنه جاده­خاکی و بپیچه تو یه ماجرای کلا بی ربط. قبل از اینکه ما بفهمیم و اعتراض کنیم که قبلی چی شد؟ مدهوش قصه­ی جدید میشدیم. داستان بچه­سلمونی میدون­شهدا رو شنیده بودی؟ (خنده) مثبت 22!

ولی بین خودمون باشه، فکر میکنم به تمام نوهاش میگفت که تو نوه­ی محبوب منی. از این جور ت­بازیاش مگسی میشدم. چون من اون رو به ساده­دلی میشناختم، وقتی میخواست پولتیک بزنه، نمی­تونست، یا ما دیگه بزرگ شده بودیم و مثلا خر نبودیم.

خالم اینا رو یادته؟ هیچی کم نمیذاشتن: قربون­صدقش میرفتن، موهای سفیدش رو رنگ میکردن، دوست پسرهاش رو میاورن تا مامان­بزرگ تپلی مثبت هیجدشون رو معرفی کنن و باهم سرخ بشن و بخندن .

هعی . تمام این قربون صدقه­ رفتنا، همون مجیزگوییای وطنی بود. وقتی اونجایی محبوب قلبایی اما وقتی نیستی، اهمیتی نداری، الهی قربونش میری و ولی وقتی افتاده تو بیمارستان انقدر فس میزدی تا برسی به سومش و حتی تا هفتمم نمیمونی.

مرگ مادربزرگ برای من عجیب بود، تاحالا کس مهمی رو از دست نداده بودم. درسته، اون یکی سالها پیش ریغ رحمت رو سر کشیده بود و منم چند روز مدرسه نرفت بودم، ولی خب، هم تو میدونی و هم بابام که مادرت، مامان­بزرگ بود و اون یکی پیرزنی که باید احترامش رو داشتم.

مرگ مامان­بزرگ من رو عوض کرد. هنوز یه هفته نگذشته بود و من خواب بودم که اومد بالای سرمو با انگشت کوتاه و گردش پهلوم رو فشار داد، منم مثل همیشه صدمتر پریدم هوا، میدونست که از این شوخی متنفرم اما تکرار میکرد و بهم میخندید. اینبار خنده­ای نبود، فقط یه دست آبی وسط هوا کمرنگ و کمرنگ­تر میشد، گفتم عه! پس روح که میگن وجود داره! مامان­بزرگمم هنوز هست و دوست داره سرم قر بیاد!

دو روز بعد سر سلف اینا رو به رضا گفتم، میخندید میگفت تو احساس گناه داری و مغزت شده داستانهایی که آخرش میرسه به خان­باجیت. یه چیز دیگم بود، که به رضا نگفتم. چیزی که نمیشد توی اون سن و سال فهمید یا بیانش کرد.

 توی اون نقطه، فقط مرگ رو میدیدم و تو رو که انگار شیره­ی زندگیت رو کشیده باشن و هرروز لاغر و تکیده­تر می­شدی و دیگه بجز من کسی رو نداشتی. مرگ اون انقدر بزرگ بود که خودم هم نفهمیدم من رو داره میبره به یه جایی، جایی که الان ایستادم، آدمی که الان هستم.

نه به تو گفتم، نه به رضا و نه به هیچکس دیگه­ای؛ سومش بود و شاید سومین روز که مشهد برف بارون. جلوی مسجد محل یه پارک بندانگشتی قناص بود و تمامش یکپارچه سفید. تو تمام عمرم این همه برف تر و تمیز و دست نخورده رو یکجا ندیده بودم.

همه توی مسجد جم بودن، برای امام حسین و "آن مرحومه­ی مغفروه" اشک می ریختن و چایی داغشون رو با هورت میرفتن بالا؛ یکی چایی دم میکرد، یکی چایی میاورد، یکی هم استکانهای چایی رو یه آب سردستی میگرفت و دوباره همه برای امام حسین و آن مرحومه­ی مغفوره اشک میریختن.

 من اما توی مسجد نبودم، هنوز جلوی برفا ایستاده بودم و کلاه و دستکشم نداشتم. برای کسی از اصفاهان، دیدن این همه برف، من رو میبرد به بچگی­هام، اون موقع که هنوز شهر سفید میشد و برف و درخت و زمین یه معنی­های دیگه­ای داشت.

 تصمیم گرفتم که خودم رو بندازم تو برفها و  این رو معجزه­ی اول مادربزرگ میدونم. اینکه مشهد درجه­ها زیرصفر بود و من و توی سرمایی، اصلا نلرزیدیم و سرما هم نخوردیم. ( سه بار میزند به تخته) تصمیم گرفتم که روز عزای مادربزرگم، جلوی مسجدی که همه رفتن صحرای کربلا من بزنم به برف بازی و انقدر حال کنم که تلافی بزرگ شدن در اصفاهان و مرگ اولین و آخرین قصه­گوی زندگیم رو دربیارم.

اون روز همینطور که توی برفها غلت میزدم و یخا از توی آستین و یخه­ام میرسید به پوست داغ داغم؛ تصمیم گرفتم که تبدیل بشم که به کامل­ترین و باصفا­رتین آدمی که میشناسم. یه داستانگوی خوش­زبون، یه خوش­زبون بی­فکر و یه بی­فکر بی پول، اما خوشحال. بیسوادی که درباره­ی تمام چیزا شعر و حکایت بلد بود و همیشه ایستاد تا گرمی بی پایانش رو مفتی مفتی در اختیارمون بذاره.

من توی برفها سعی میکردم دیونگی اون رو به خودم جذب کنم، سعی میکردم اگه چیزی از اون هنوز توی هواس، من رو در بی­دفاع­ترین حالت ممکنم ببینه و واردم بشه. من میخواستم چیز ملکوتی که اون رو اون میکرد، توی روزی که داشتین به خاک میسپردینش، جذب کنم و زندگیش کنم.

چه داستانگویی بود مادربزرگ! وسط گریه­هاش میزد زیر خنده، میون جکاش یه نکته­ی اخلاقی-فلسفی­ای رو جامیکرد که آدم میگفت چجوری یه آدم بیسواد همچین چیزایی رو میدونه! همیشه دورش شلوغ بود و کلی طرفدار داشت، حتی همسایه­هایی ما نمیشناختیمشون سراغ اون رو میگرفتن و براش چیزمیز میاوردن خونه ما، یه محله بود و به حاج­خانم.

کی میتونست هم خودش باشه و هم اینقدر محبوب؟ مادرت چهارده­تا نوه داشت و هممون بی استعدادتر و معمولی­تر از همدیگه.  اصلا دارم فکر میکنم توی آگهی ترحیمش بجای اون شعر خشک و بی­معنی باید عکسش رو با یه عینک دودی خفن میذاشتیم و مینوشتیم زیرش: خاص بودم وقتی خاص بودن مد نبود

(آه) بله، آدمها میان و میرن. اما این گرمی حضور مادربزرگه که هنوز مونده و مشهد و برف­ها رو برامون گرمِ گرم نگه داشته. تو نمیدونی که این همه سال گذشته و جزئیتات اخلاقیش هنوز ذهن من رو درگیر میکنه و تحت تاثیرم قرار میده.  حیف که اون رفته و مشهد، جای سابق نیست. نمیگم تو آدم جالبی نیستی، تو مث خودمی، تو مامان منی، اما مادربزرگ نمونه­ی کاملی از یک انسان بود که من آرزومه یه روزی مثل اون بشم.

و اینقدر هم حرص نخور، هیچکسی جز خودش نمیتونست اون داستان های مثبت هیجده رو تعریف کنه. و البته این روش داستانگویی اون بود. اینکه چیز بی­اهمیتی رو جوری باهیجان تعریف میکرد که من و تو فکر میکردیم که این داستانه که خفنه. اما حالا میتونم به جرئت بگم که اون کسی که خفن بود مادرت بود و ما انقدر خوشبخت بودیم که در برهه­ای کوتاه از زندگیمون هاله­ی جادویی اون رو روی خودمون حس کردیم و به ماجراهاش خندیدم.

این قدر هم غصه نخور مامان جان، این آدم های خفن قدرت­هایی دارن که بعد از مرگشونم هست. آدم ها میان و میرن اما بعضی­ها مث مامان بزرگ همیشه باقی میمونن.


یا یه سالاد الویه که از توش یه سوپ در اومد و یه پست بلاگی

رشته فرنگی ها سرخوشانه و در هم بر هم سرخوردند توی آب مرغ ها. در قابلمه را که بستم دیدم بدون سرخی گوجه این پیش غذای ناخوانده کامل نیست، حال و حوصله ی پوست کندن و صبر کردن برای پختن گوجه ها را هم نداشتم، به علاوه دیدم که آب غذا تحمل یک ربع دیگر جوشیدن را ندارد و من هم خیلی گشنم. یک دو بار تکانی به سسی که تازه از جاماییکا سوغات گرفتم دادم، باز هم دلم به رنگش راضی نشد و چند قطره سس تند از این معمولی ها پا هول دادم آن تو و بعد فلفل سیاه و قرمز و آن دانه دانه ها و بله گاوپرستی از هند فقط عیار رو به رو شدن با چنین آتش گدازانی را داراست.

سالاد الویه که به غایت رسید رفت که بخوابد کنار موز و سیب و نارنگی ها که دیدم آب سوپ به اندازه ی دلخواه رفته و چسبیده به در قابلمه و دارد از کناره ها مکیده میشود به هود چرک قهوه ای آشپرخانه ی خوابگاه، پس چنگال به دست  رفتم برای هضم و جذب. روی مبل سیاه که باد کولر خوب یخش کرده بود چند سانتی متری فرو رفتم و گفتم "آخیشش" که ناگهان برادران تدبر و تامل هوار شدند روی سرم:

"خوب گوش کن! درس کردن غذا تنها سنگریه که مهاجرت نتونس فتحش کنه، حالا تنها زندگی میکنی و بیشتر وقتا در حال پختن و سابیدن و تلفنی، شکایتی هم نداری، روزا زود می گذره، خوب بهتر، آدم کمتر فکر و خیال میکنه. بیکاری بده آقا بیکاری شغال رو گوسفند تک شاخ میکنه، بیکاری مهر ظلمت میزنه بر قلب آدم. خیره به چارچوب دیواری که میبینی یهو زمین و زمان در هم رفت و کل تنهایی عالم هستی میشینه به قلب کوچیک شکستت .

. اینکه کدبانویی می کنی یه مراقبس!"

آن یکی برادر هم تمام وقت گوش میداد و با حرکت سر این یکی برادر را تایید میکرد.

 آدمی می بیند تنهاست و کلافه. دوست ندارد آن شمع که هر سال بچه میزاید را فوت کند و هی عکس اینستاگرامی با انواع بالا پایین کردن نور و رنگ و فیلتر بفرست تا خواهر و دختر خاله قربانش بروند، اصلا این قربان رفتن ها چیست؟ حالا بماند، اما واقعا چرا باید گردنت را بذاری روی کف قیری داغ داغ خیابان  و برای منی که گذاشتمتان و جستم و دور شدم و حالا کنار ساحل غرق شدنتان را تماشا میکنم ذبح شوید؟ حالا می دانم که منظورتان مهربانیست اما همین که به زبان میارید یعنی نخواهید کرد. آدم وقتی می داند کسی برایش نمی میمرد مگسی می شود، هرچند که خودش هم برای کسی نمیرد، ربطی ندارد. خود آدم معیار گردش ماه و ستارگان است. شاید بقیه عروسک باشند چه کسی حقیقت را می داند؟

 خب نمی شود، زندگی یعنی رسیدن به کمتر از نصف برنامه ها و استرس گرفتن و غذا خوردن و چّت و چِت کردن، بد هم نیست. مثلا زندگی به من اجازه می دهد که اینها را بنویسم و دارم نوشابه می خورم و شکمم هم سیرست و خوشبختانه نگران انفجار بمب در محله های عمومی شهر نیستم. خدا را شکر. راضی ام به رضای تو. منحرف شدیم، اصلا بحث سر زیبایی این بود که مرغ های سالاد الویه را که میپزی با آبش یک کار دیگر کنی،دل آدم شاد می شود، فکر میکنی از هیچ، چیزی ساختی عظیم و با ایستم دور و برت نه تنها همذات پنداری کردی که یکی شدی. مایونز ها که لایه لایه می روند بین سیب زمینی ها و تخم مرغ ها جاگیر می شوند قدر آزادی ات را میدانی، می توانی اسراف کنی اما جای نشگون هایی که مادرت می کند درد میگیرد "همون قدری میریزی که میخوری" و بعد نمی دانی حالت خوب خوبست یا فعلا حواست نیست که همه ی آدم هایی که کلا شناختی و دوست داشتی یک اقیانوس و چند دریا آنورتر غرق خوابند، چرا که برای تو خورشید می تابد و برای آنها ماه. آن قاصدک را فوت تو که هیچ، طوفان هم شود نمی رساند دستشان.

زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی تویش، میبینی که هیچ نمانده بجز چند قطره که حالا گرم و بی اهمیتست. می گذاریش کنار دستت و می نویسی " زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی.". کمرت درد میکند، امروز پایت گرفت و فکر کردی چه خوبست تنهایی و لنگ زدنت را نمی بینند که بگویند چرا بچه مان زندگی نکرده اینقدر فرتوت شده. به قول حسن "ببین، طوری نیس " طوری نیست که نمی بینمشان و بعد از این آدم دیوانه که تخم نفرت را آبیاری میکند و میوه ی جنگ و حماقت قسط میکند حتی می ترسی بروی آنوری. طوری نیست که هربار که گذرت به فرودگاه می افتد خاطرات فرودگاه امام زنده می شود و می خواهی بمیری و بمیری و بمیری برای همیشه. طوری نیست که با اینکه نفهمیدنت فکر میکنند راه رستگاری "این" است و خودت هم که گیج تر از همیشه کورمال کورمال لبیک گفتی به "این". اینها واقعا هم طوری نیست. یک سری تدبر و تامل وبلاگی است از دل یک بچه ی مامانی که حتی دلش هم نگرفته، اما دوست دارد مثل گربه ای خودش را به پای یکی بمالد و نوازش شود. طوری نیست که آن قاصدک را که فوت کردی طوفان بشود نمی رسد دستشان و تمام و تمام.

 


یا غبار در باد

میرود و می­رود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربه­هایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشی­تر می­شود.  با هر تیک­تیک و با دانستن به این تبدیل­های خستگی ناپذیر صب­ها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همه­شان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی می­یافتم که خلاف این خیابان یک­طرفه حتی شده نیم­قدمی بردارم اما باز تا به خود می­آیم دوباره و سه­باره و چندباره ماه­ها گذشته است و من پوست سر میان ناخن­های جویده­شده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصه­ی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بی­رحم می تازد و من روی سطح روزمرگی­ها پوست­کنده می شوم و وقتی به استخواهایم می­رسد، آتش می­گیرد. مخلیه­ام اما نم­نمکی به­کارست، صدایی می شنود که گواهست لحظه­ای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام این­هایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.

با حدقه­های گشاد رفتنش را می­بینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی رونده­ی ماست، آنقدر می­تازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم. 


یا دربارهی ساختمانهایی که منهدم شدنش را به هنگام بتن ریزی برنامه ریختهاند.

نزدیک بهم زندگی میکردیم اما نمیشناختمش، کلاس درس، همشاگردیها و حتی سرویس مدرسه را در دست داشت چرا که از قدیمی ها بود. من؟ پسرکی تازه وارد با اعتمادبنفسی معیوب که پدرش بهزور برده و سرش را از ته تراشیده بود، فردایش مادرش پیراهن آبی گَل و گشادی تنش کرده و با آن چاقی، کوتاه قدی و طبع نازپرورده، ترکیب نامتناجسیت که به جایی که به لحاظ فاصله با شهر و معماری به زندان میمانست قدم میگذارد. ابدا نمیدانستم چطور در میان همسن و سالانم قد علم کنم. درس توی سرم نمیرفت، تنها بودم و گاهی در خانه گریه می کردم، یار غارم صادق هدایت بود، دوست داشتم بمیرم اما فعلا باکره بودم و خودکشیام را به تعویق می انداختم تا اینکه خبر آمد ریاضیام را هشت گرفتهام. تعجب برانگیز بود، تبدیل شده بودم به همان درس نخوانهای عقب ماندهای که در مدرسهی قبلی وجود داشتنشان برایم غیرعادی مینمود، چطور میشد تک گرفت؟ نمی فهمیدم چه خبرست جز اینکه "من به اینجا متعلق نیستم" یا اینکه "من خنگتر و بیسوادتر از همشاگردیهایم هستم". اولین نمره ی تک رقمیام مرا طوری کرده بود که دیگر سرکلاسها چیزی نمیشنیدم، پیشفرضم این شد که ریاضی را نخواهم فهمید و امید داشتم روزی می نشینم و تمام جزوه را میخوانم تا شاید فرجی شود، انشالله، من که گناهکار نبودم پس خدا باید طرفم باشد. او اما با ریاضی عشقبازی میکرد، هر مسئلهی ریاضی گویا قند و عسلیست که در دهناش می گذارند. با کتاب، مدرسه و اهالی آن به سرگرمی رفتار میکرد و زنگ ورزش خستگیاش را با خالی کردن تمام توانش بر سر توپ. زیادی بلندقامت و به شدت استخوانی بود، کلاسی نبود که دست کشیده و انگشتان بلندش به هوا نرود یا ناگهان لطیفهای را سرکلاس نگوید که موجب خندهی جمعی شود. دستم زیرسرم بود و به دیوار خیره شده بودم، به آجرها، مشاور بیسواد مدرسه میگفت اینکار از حواسپرتیام جلوگیری میکند تا اینکه معلم ریاضی بالای سرم ظاهر شد و بعد با اشارهای او را بلند کرد و کنارم نشاند.

دورهای که بچهپسرها سینهجلو می اندازند و با گفتن ناسزا و اشارات جنسی سعی در اظهار بزرگسالی دارند او تصمیم گرفته بود که جلوی دهانش را بگیرد، نوعی مراقبه و یک حرکت خلاف جریان، این کارش سخت ما را تحت تاثیر قرار داده بود و این شیفتگی مرا به شخصیتش هرچه بیشتر می کرد. شروع دوستی ما یکجور تمرین و گفتگوی دونفره برای آدم بهتر شدن، بودن و ماندن بود. تا اینجا همهچیز به گل و بلبل میماند اما چه چیز توانست همچین پیوند میمونی را طوری کند که حتی احساس میکنم ادای اصوات نام همدیگر دهانمان را تلخ خواهدکرد؟ فقط می توانم از جانب خود و نقب زدن به حافظه ی غیرقابل اعتماد چیزهایی را بهیادآورم. شاید یکی از دلایلش تحمل نکردن نگاهی متفاوت است؛ شاید ما با تکیه بر نام پایبندی به اخلاق پایه های دوستیمان را شکل دادیم اما طی سالهای بعد چیزی که بنام اخلاق میشناخت وادارش کرد که برای ناظم قلدرمآب و لمپنمسلک مدرسه آدمفروشی کند. چه چیزی قلب انسان ها را از هم دور میکند؟ احتمالا اینکه فکر می کنیم ما در مسیری درست حرکت می کنیم و باقی همه شیطانی هستند نفهم که ما را نمیفهمند. برای او من آن انحراف شدم وقتی که گفتم آدمفروشی هیچطور قابل دفاع نیست. او پوزخند میزد و ساکت میماند، همان روشی که برایم توضیح داده بود باهش دربرابر آدمهای ناجنس روبه رو میشود و این مرا بیشتر میافروخت. چنان که من به قدر امروز زودرنج بودم هرپورخند اون بمانند سیلی در گوشم تیز بود و برنده.

او هم ریاضی می دانست و هم زبان، نمی توانم بگم محبوب، بهعکس خیلی دشمن در کلاس داشت اما تمام چیزی بود که روی کاغذ برای من دوستداشتنی می نمود، همنشینی با او مساوی بود با بریدن از جمعهای کثیف پسرانه که تاکیدشان روی عضوجنسی تازه بلوغ یافتهشان بود و ملحق شدن به یک گروه که علم و اخلاق را برای خود ارزش می داند. اما هر کاری که میکردم هنوز تازهوارد بودم، دوستان او از مهدکودک باهش انس گرفته بودند و غریبهای تنها و خجالتی مثل من حتی اگر قدش بلند شود و سر و زبانی سر کلاس هندسه پیدا کند هنوزم آنقدرها خودی نیست و حالا وقتی که تعریف از اخلاق باعث اختلافی اساسی می شود و او با روحیهی بریدنش مرا به چشم تهدیدی به آرمانهایش میبیند. او می شود عزیزدردانهی ناظم و چشم او میان بچهها، یک نفوذی خیلی غد و من زنگ جغرافیا با دوستان انقلابی دیگر خودمان را به خواب می زنیم، ناظم از پنجره ی کلاس یک نفر را شکار میکند، نویسندهی این سطور را.  برایش تصویری میشوم ضددانش و نفرت او از من بیشتر و بیشتر میشود و برای آدم گنددماغی مثل من دوست نداشتن من با بیتفاوتی پاسخ داده نمی شود، سایش ایجاد میکنم و متلکپراکنیهایم بیشتر می شود، هنوز کسی نمیداند که دوستی مثالزدنی ما تبدیل به لج و لجبازی آتشینی شده است. همکلاسیها مرا نیز یک آدمفروش میدانند و به خاطر رفتار و حرفهای متفاوتم نتیجه گرفتهاند که من منافقی حسودم. اینها حقیقت ندارد و حتی یکی از دوستهای نزدیکم که به خانهی ما رفت و آمد داشت مرا کنار می کشد و راجع به لو دادن موبایلهای بچههای کلاس ازم برادرانه خواهش می کند که حقیقت را بگویم. همان لحظه می فهمم که چقدر برداشتها از سلیقهی رفتاری من دچار کژتابی و دشمنیست، یاد مستند بهشت گمشده میافتم که جوانکی چون لباسهای سیاه می پوشید قتلی شنیع را گردنش میاندازند و قبل از محاکمه برایش حکم اعدام صادر میکنند. و  این چیزی خیلی عادیاست در جوامع بسته و عقبمانده، ما نوجوانان بی-سوادی بودیم که نه دنیا را میشناختیم و نه خودمان را، هنوز درگیر دست و پنجه نرم کردن با بدن و بلوغ بودیم. بسیار بیرحم، بسیار بیرحم و بسیار مغرور.

درسی که من از این دوستی/دشمنی گرفتم در زندگیام نوعی مرجع رفتار برای تعامل های آتیام شد. زمانی او را بسیار در دل عزیز میداشتم اما در اوایل حضورم در آن زندان وحشتناک خرخوانها به خاطر کمکردن فشار روانیام نیاز به پشتیبان و دوستی مقتدر داشتم، وقتی که معلم ریاضی جرقهی اولین ارتباط ما را زد، من که موشکفانه او را بررسی کرده بودم و شناختهبودمش خودم را نزدیک به علایقش نشان دادم، طبیعیست که وقتی آشنایی بیشتر پیشبیاید و من از تظاهر خسته شوم اصطکاک پیش خواهد آمد. وقتی آن خانهی پوشالی فروریخت و هردوی ما دیگر به سمت و سوی متفاوتی از لحاظ جهانبینی رسیده بودیم خیلی چیزها روشن شد، مثلا اینکه حالا با چی کسی می توانم دمخور شوم، روش او تا سالی که من میشناختمش طرد حداکثری خیلی رادیکال بود. من از طرف دیگر واقعی شدم و فکر میکنم اینکه خودم هستم و برایم دوست جمع کردن به معنای با هرکسی معاشرت کردن خالی از معناست به دلیل درسی است که من در آن دبیرستان گرفتم، درسی که از حسابان و جبر و آمار مهمتر بود.

 حالا بیشتر دلیل تنفرش به خودم را درک میکنم، او صرفا مرا بازیگری یافته بود، مصداقی از دروغ، یک رذیل اخلاقی و حالا که نگاه میکنم، بعد از این همه سال این تنها چیزیست میان آن همه ضدیتمان، که من با او همنظرم.

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه مقاومت بسیج سیدالشهدا علیه السلام دفتر فروش پکیج در شیراز-فلاح زاده دیجی کالا محلی امن برای خرید shia religion قاطی پاطی عصاره ناب سهند املاک آینه ورزان وبگاه رسمی هنرستان دکتر حسابی مُهر دبستان هاتف شهرکیان