یا غبار در باد

میرود و می­رود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربه­هایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشی­تر می­شود.  با هر تیک­تیک و با دانستن به این تبدیل­های خستگی ناپذیر صب­ها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همه­شان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی می­یافتم که خلاف این خیابان یک­طرفه حتی شده نیم­قدمی بردارم اما باز تا به خود می­آیم دوباره و سه­باره و چندباره ماه­ها گذشته است و من پوست سر میان ناخن­های جویده­شده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصه­ی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بی­رحم می تازد و من روی سطح روزمرگی­ها پوست­کنده می شوم و وقتی به استخواهایم می­رسد، آتش می­گیرد. مخلیه­ام اما نم­نمکی به­کارست، صدایی می شنود که گواهست لحظه­ای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام این­هایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.

با حدقه­های گشاد رفتنش را می­بینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی رونده­ی ماست، آنقدر می­تازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم. 

از جدایی ها شکایت میکند

داستانهای شیرین مامان بزرگ تمومی نداره

روی مبل و شکسته در زمان

غبار ,پوست ,کاش ,هم ,کشاکش ,جسم ,شده و ,و من ,این کشاکش ,از این ,گشاد رفتنش

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امیرحسین بحرینی نژاد تفریحی مرزه لیدی بلاگ طراحی سایت شرکتی سایت معرفی علی مجد فروشگاه اینترنتی فایل سل(پرفروش های اینترنت# فایل سل#) زنگ انشاء اخبار متنوع اینجا بخوان